بار قبل که پیشت آمدم 78 ساله بودی، هنوز توی کوچه های روستا قدم می زدی، رادیو گوش میکردی و حواست به خبرهای دنیایت بود.
فقط نیمساعت با تو بودم. بگو در خودت چه داشتی که بعد از اینهمه سال و ماه، بعد از اینهمه ضرب و زخم، اینهمه چرک و فحش که بر سرم رفت، هنوز حلاوت لبخندت و طراوت صدایت در گوشم بود، که پنجسال بعد، بی بهانه و بی خبر، ناگهان هوای دیدنت کنم، جوری که هوای دیدن پدرم را نکرده ام، و بیایم اینهمه دور، تو را در کنج عزلت روستایت پیدا کنم...
غافل از آنکه کمرت دیگر خمیده، گوشت سنگین شده، چشمت از سو افتاده، و دلت دیگر با زندگی نیست، جوری که با طعنه می پرسی: پس چرا نمی میرم؟
نمی دانم در تو چه جان نامیرایی دیدم که گمان می کردم می روم و چند سال بعد می آیم و با تو حرف می زنم...
افسوس که من فقط افسوس خوردن را خوب یاد گرفته ام. افسوس...
اما تو افسوس چیزی را نمی خوری جز مرگ...
جز باغ جهانی نمیشناسی، جز داس رفیقی نداری، و جز باران منتظر چیزی نمی مانی...
آمدم که پرم به پرت بخورد. آمدم که شفا بگیرم از تو، ای بزرگوار بی بقعه... ای دهقان گمنام...
خرداد 95
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2